فرشتـــه کوچکمفرشتـــه کوچکم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

فرشــته کوچکم رونیــــا.

روز دوم بعد واکسن

جیگر مامان امروز تبت یکمی بیشتر شده بود و همینطور همش میخوابیدی و هرکار میکردیم بیدار نمیشدی .بعدازظهر که بیدار شدی دیدم تبت بالا رفته.منم یه لباس تابستونی برات پوشوندم .چه جیگری شدی بعدشم گذاشتمت تو تشک بازیت تو هم محو تماشاش شدی و شروع کردی حرف زدن باهاش یعنی قق قق کردی کلی.دوست دارم فرشته کوچولو.اینم عکسش. بقیه عکسها در ادامه مطلب.     ...
3 ارديبهشت 1392

سیسمونی و اتاق رونیا طلا

بالاخره اتاق گل دخترم کامل شد.مبارکت باشه طلا خانم.ایشالا به سلامتی از وسایلت استفاده کنی گلم.بقیه عکسها در ادامه مطلب. این کمد و بوفه و شلف دخترم.               اینم تخت و کشوهاش                 این خرس توی تختت رو من وبابایی وقتی فهمیدیم شما یه دختر کوچولویی خریدیم.البته اسمشم گذاشتیم گیج گیج.     اینم گهواره و کریر و کالسکه.فرش و تشک بازیت مامان جان.       و بالاخره اینم لوستر اتاقت که به همراه چراغ خوابت عمه فهیم...
3 ارديبهشت 1392

سی ام بهمن روزی فراموش نشدنی _ خاطره زایمان

صبح ساعت 7 بود که بیدار شدم برم دستشویی از دستشویی که اومدم بیرون فهمیدم بلههههههههه کیسه آبم پاره شده بود.وای خدایا چقدر ترسیده بودم با اینکه هزارجا خونده بودم که اگه کیسه آب پاره بشه کلی وقت داریم تا نینی مشکلی براش پیش نیاد اما انگار همه چی یادم رفته بود.با گریه و هول به مامان فریبا زنگ زدم .از بخت ما بابایی اون روز صبح رفته بود تهران برای خرید مغازه.بعدش به بابا حجت زنگ زدم کلی گریه کردم پشت تلفن که توروخدا زود بیا .مامان فریبا اومد دنبالم و رفتیم بیمارستان تو این فاصله همینجور ازم آب میرفت و من نگران تر میشدم و گریه میکردم .تا رسیدیم رفتیم بخش زایمان و سریع شیو کردن و لباس پوشیدم و سوند و آنجیوکد و ....  در همه این مراحل من در حال ...
3 ارديبهشت 1392

هفده فروردین/سونوگرافی/رفلاکس/26 فروردین/متوکلوپرامید

جیگر مامان بالا آوردن مکرر و پریدن شیر تو حلقت و بند اومدن نفست دیگه هممونو کلافه کرده بود.از همه بدتر استرسیه که بهمون میده و همچنین شب بیداریهاش که واقعا خسته کننده است .آخه از آخرین باری که نفست نیومد روز اول عید دیگه شبا بالا سرت نوبتی کشیک میدیم.12 تا 3 بابا /3تا 5 من/5تا7 بابایی/7 به بعدم مامان فریبا.واسه همین خیلی این روزا خسته بودیم. روز 40 روزگیت شمارو بردم پیش دکتر شفاهی که سفارش عمه معصوم بود .گفت باید سونو بشی تا معلوم شه رفلاکس داری یا نه.خلاصه 17 فروردین شمارو بردم برا سونوگرافی که چی بگم از خانومیت که صدات در نیومد البته به لطف پستونک جونت.متاسفانه معلوم شد که رفلاکس داری و باید دارو مصرف کنی تا خوب بشه ایشالا. به تجویز د...
2 ارديبهشت 1392

واکسن 2 ماهگی

عزیزم سلام... دیروز شمارو با هزار استرس بردم بهداشت برای واکسن ٢ ماهگیت.اول که شمارو قد و وزن کرد ماشالا به دخترم .وزن :٤٤٠٠ و قد:٥٤ . بعدش رفتیم قسمت واکسیناسیون.شما که خواب بودی آخه قبلش مامان بهت قطره استامینوفن داده بود.ولی من داشتم از استرس میمردم.خلاصه خانومه اومد و اول قطره فلج اطفال رو داد کلی قیافت دیدنی شده بود بعد خوردن قطره.بعدشم واکسن اول.اوییییییی من که چشمو بستم اما شما  یهو جیغ /گریه/خواب به مدت ١٠ ثانیه .و بعدی هم به همین منوال جیغ/گریه/خواب .اینم از واکسن ٢ ماهگیت عشق مامان .خونه که اومدیم شما خواب بودی من برات تا یه ساعت کمپرس سرد گذاشتم.بعدشم قطره استامینوفن هر ٦ ساعت بهت دادم خدارو شکر تب زیاد نکردی یکم...
1 ارديبهشت 1392

اولین عیادت رونیا

گل مامان چهارشنبه مامان بزرگ منو بردن بیمارستان .حالش بد شده بود. امیدوارم هرچی زودتر خوب بشه.  امروز من و شما و مامان فریبا با بابایی رفتیم عیادتش .البته شما تو ماشین موندی و ما نوبتی رفتیم عیادت ولی خوب فرقی نمیکنه مهم نیتت بود طلا خانم که به قصد عیادت اومدی.اینم عکسش البته وقتی برگشتیم خونه ازت گرفتم. ببین چه ناز خوابیدی.بوسسسسس     ...
31 فروردين 1392

حموم 40 روزگی طلا خانم

دختر گلم امروز مامان فریبا شما رو برد حموم 40 روزگی .خیلی بامزه بود .مامان 40 بار رو سرت با کاسه آب ریخت و حمد و توحید برات خوند تا ایشالا همیشه سالم و سلامت باشی عشق مامان.اینم عکسیه که بعد حموم ازت گرفتم. ...
11 فروردين 1392

یک ماهگی رونیا

    یک ماهگی دخترم مبارک... رونیا طلای مامان جشن یه ماهگیت رو 3 فروردین گرفتیم.دیر شدنش هم دلیل موجهی داشت. روز 30 اسفند که با سال تحویل و یک ماهه شدن شما مصادف شده بود اتفاق وحشتناکی افتاد.تازه از عید دیدنی خونه عمه اومده بودیم که من شمارو گذاشتم توی گهوارت و رفتم اتاق تا لباسامو عوض کنم که ای کاش نمی رفتم وقتی برگشتم دیدم انگار شما شیر بالا آورده بودی و پریده تو حلقت و نفست نمیاد.واقعا لحظات وحشتناکی بود ... مامان فریبا و بابا حجت هر کار می کردن نفست نمیومد مامان... من که فقط گریه می کردم و جیغ می کشیدم تونستم به اورجانس زنگ بزنم .خلاصه تا قبل اینکه آمبولانس برسه با هزار بدبختی و با تنفس دهن به دهن که بابا ک...
3 فروردين 1392

اولین عید رونیا

اولین روز عید با دختر خوشگلم... اولین روز از اولین سالی که با همه سالها متفاوته.عاشقتم دخترم. //عیدت مبارک فرشته کوچولو// عشق مامان سال تحویل امسال رو رفتیم خونه خودمون.مامان با عجله هفت سین رو چید .لباس تن شما کرد .البته شانس آوردم که شما خواب بودی تونستم چند تا عکس ازت بندازم /چون بعدش که لباس هندونت رو تنت کردم تا با اونم عکس داشته باشی بیدار شدی و هرچی من و بابا تلاش کردیم یکسره گریه کردی و نذاشتی ازت عکس بگیرم.اینم یه عکس از لباس هندونت روی سفره در حال گریه... بقیه عکسای رونیا هندونه در ادامه مطلب. رونیا متعجب... رونیا هندونه رونیا اینجا داره خط و نشون واسه منو باباش میکشه رونیا و بابا حجت   ...
30 اسفند 1391

عید دیدنی...

اولین جایی که دختر خوشگلم رفت عیددیدنی خونه مامان فریبا و بابایی بود. که بابایی زحمت کشید و 50000 تومن به گل دختر عیدی داد.دستش درد نکنه بابایی مهربون. تیپتو قربون مامان با اون پوتینات که کلی واست بزرگه عشقم. روز اول عید بعد از خونه مامان فریبا رفتیم خونه مامان بزرگ مامان و عمه بزرگه مامان عید دیدنی.چه کیفی میده عشقم با تو بیرون رفتن.بوسسسسسسس ...
30 اسفند 1391